هم همه ای بود در سالن اجتماعات،دانش آموزان ممتاز رو صدا می زدند وروی سن می رفتند وتشویق میشدند.

در آن هیاهو اسم خود را شنیدم.بشدت جا خوردم.با هیجان فراوان به سمت سن حرکت کردم.انگار معجزه شده بود.با آن نمره های افتضاح شاگرد ممتاز شده بودم.

نگاهم به چشمان معلمم افتاد،‏به طرز احمقانه ای نگاهم میکرد. 

هیجانم فروکش کردکمی مشکوک شدم.اما دیگر دیر شده بودروی سن بودم.همه جا سکوت بود. تعجب کردم.به خودم آمدم.

اصلا کسی،کسی را صدا نزده بود.

اصلا سالن خالی بود.

اصلا من تنبیه شده بودم بخاطر بی انضباطی.پوزخندی زدم وخودم رو جمع وجور‏کردم وبه جارو زدن سالن ادامه دادم.بچه ها بد جوری کثیف کاری کرده بودند.

 

 

 

 

 

داستان کوتاه

سالن ,اصلا ,جا ,ای ,نگاهم ,رو ,شده بود ,بود اصلا ,شده بودم ,آمدم اصلا ,خودم آمدم

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

parastooic پاکنویس سنجش پی سی فروشگاه اینترنتی زیر زیر قیمت ها باز باران آخرین اخبار گیم و سرگرمی نسیم روانشناسی کودک و تربیت کودکان بشاگرد (روستای بندنر) Susanberry